روزهافکر من این است و همه شب سخنم
کهچرا غافل از احوال دل خویشتنم
ازکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
بهکجا می روم آخر ننمایی وطنم
ماندهام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یاچه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچهاز عالم عِلوی است من آن می گویم
رختخود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغباغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چندروزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیستآن گوش که او می شنود آوازم
یاکدام است سخن می کند اندر دهنم
کیستدر دیده که از دیده برون می نگرد
یاچه جان است نگویی که منش پیرهنم
تابه تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
میوصلم بچشان تا در زندان ابد
به یکیعربده مستانه به هم درشکنم
منبه خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکهآورد مرا باز برد تا وطنم
تومپندار که من شعر به خود می گوی
تاکه هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
مولانا
درباره این سایت