محل تبلیغات شما

سبو



روضهخلد برین خلوت درویشان است   

  

مایهمحتشمی خدمت درویشان است


گنجعزلت که طلسمات عجایب دارد

 

فتحآن در نظر رحمت درویشان است


قصرفردوس که رضوانش به دربانی رفت


منظریاز چمن نزهت درویشان است


آنچه زر می شود از پرتو آن قلب سیاه  

 

کیمیاییستکه در صحبت درویشان است


آنکه پیشش بنهد تاج تکبر خورشید 


کبریاییستکه در حشمت درویشان است


دولتیرا که نباشد غم از آسیب زوال


بیتکلف بشنو دولت درویشان است


خسروانقبله حاجات جهانند ولی  

   

سببشبندگی حضرت درویشان است


رویمقصود که شاهان به دعا می طلبند 

  

مظهرشآینه طلعت درویشان است


ازکران تا به کران لشکر ظلم است ولی   


ازازل تا به ابد فرصت درویشان است


ایتوانگر مفروش این همه نخوت که تو را


سرو زر در کنف همت درویشان است


گنجقارون که فرو می شود از قهر هنوز 

 

خواندهباشی که هم از غیرت درویشان است


منغلام نظر آصف عهدم کو را    

 

صورتخواجگی و سیرت درویشان است


حافظار آب حیات ازلی می خواهی 


منبعشخاک در خلوت درویشان است


روزهافکر من این است و همه شب سخنم


کهچرا غافل از احوال دل خویشتنم


 

ازکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود


بهکجا می روم آخر ننمایی وطنم


 

ماندهام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا


یاچه بوده است مراد وی از این ساختنم


 

آنچهاز عالم عِلوی است من آن می گویم


رختخود باز بر آنم که همانجا فکنم


 

مرغباغ ملکوتم نِیم از عالم خاک


چندروزی قفسی ساخته اند از بدنم


 

کیستآن گوش که او می شنود آوازم


یاکدام است سخن می کند اندر دهنم


 

کیستدر دیده که از دیده برون می نگرد


یاچه جان است نگویی که منش پیرهنم


 

تابه تحقیق مرا منزل و ره ننمایی


یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم


 

میوصلم بچشان تا در زندان ابد


به یکیعربده مستانه به هم درشکنم


 

منبه خود نامدم اینجا که به خود باز روم


آنکهآورد مرا باز برد تا وطنم


 

تومپندار که من شعر به خود می گوی


تاکه هشیارم و بیدار یکی دم نزنم




مولانا


سال‌هادل طلب جام جم از ما می‌کرد


وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

 

گوهریکز صدف و مکان بیرون است


طلباز گمشدگان لب دریا می‌کرد

 

مشکلخویش بر پیر مغان بردم دوش


کوبه تأیید نظر حل معما می‌کرد

 

دیدمشخرم و خندان قدح باده به دست


واندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

 

گفتماین جام جهان بین به تو کی داد حکیم


گفتآن روز که این گنبد مینا می‌کرد

 

بیدلی در همه احوال خدا با او بود


اونمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

 

اینهمه شعبده خویش که می‌کرد این جا


سامریپیش عصا و ید بیضا می‌کرد

 

گفتآن یار کز او گشت سر دار بلند


جرمشاین بود که اسرار هویدا می‌کرد

 

فیضروح القدس ار باز مدد فرماید


دیگرانهم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

 

گفتمشسلسله زلف بتان از پی چیست


گفتحافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد


صدایت می کنم هردم جوابم را نخواهی داد
دل دیوانه مرا دوباره جان نخواهی داد

به هرجا روم دیگر دلم آرام نمی گیرد
زعشق و خاطرات تو دگر سامان نمی گیرد

تو ای یارم بدان جانم که من بی تو چه بی تابم
گهی تنها برای تو سرود عاشقی خوانم

دلم جز تو برای خود دگر یاری نمی خواهد
نه دلداری،نه غمخواری،دگر یاری نمی خواهد

شدم مجنون ولی گریان،شدی لیلی ولی پنهان
میان مردمان شهر شدیم عاشق ولی حیران

تو همان باده نابی و همان درد شراب
تو همان نغمه ای هستی که کرده مرا خراب

می رسد روزی که بی هم می شویم 
یک به یک از جمع هم کم میشویم 
می رسد روزی که ما در خاطرات 
موجب خندیدن و غم می شویم 
گاه گاهی یادِ ما کن عزیز 
می رسد روزی که بی هم می شویم!
.
.
.
.
"قدر لحظات باهم بودن را بدانیم ،

شاید فردا دیر شده باشد !

و چه غم انگیز است آن"فردا" !

          چقدر حس قشنگیست در کنار خودم           
 خودم برای دل خود ،به اعتبار خودم


             متین و ساده و راحت نشسته،بشمارم           
کنار دست خودم ، درد بیشمار خودم


           چقدر حس قشنگیست عاشق و آرام           
 کمی  غزل بسرایم  به یادگار خودم


        بریزم و دو سه تا جام را به هم بزنم             
بنوش نوش سلامت ،به افتخار خودم


              به ناز چشم سیاهی که اختیارم برد             
 دو جرعه باده اضافه،به اختیار خودم


                شبیه عکس لب تاقچه شدم که زمان           
  نشانده است غبارم به روزگار خودم


         در آن دیار که کس انتظار شاعرنیست   
  فدای چشم و دل غرق انتظار خودم

 
                 بغیر شعر خودم هیچکس شفیقم نیست         
  خودم برای خودم با خودم کنار خودم .


حسین دلجو

هر کس بهتماشایی رفته‌ست به صحرایی

ما را کهتو منظوری خاطر نرود جایی


یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کو بهوجود خود دارد ز تو پروایی


دیوانه‌ی عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کان جانتواند رفت اندیشه‌ی دانایی


امّید تو بیرون برد از دل همه امّیدی

سودای توخالی کرد از سر همه سودایی


زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

 آن کش نظری باشد با قامت زیبایی


گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم کهسری دارم درباخته در پایی


زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تاسیرترت بینم یک لحظه مدارایی


در پارس که تا بوده‌ست از ولوله آسوده‌ست

بیم استکه برخیزد از حسن تو غوغایی


من دست نخواهم برد الّا به سر زلفت

گردسترسی باشد یک روز به یغمایی


گویند تمنّایی از دوست بکن سعدی

جز دوستنخواهم کرد از دوست تمنّایی


ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر

 بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

 

خرم آن روز که با دیده گریان بروم

 تا زنم آب در میکده یک بار دگر

 

معرفت نیست در این قوم خدا را سببی

 تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

 

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت

 حاش لله که روم من ز پی یار دگر

 

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود

 هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

 

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

 غمزه شوخش و آن طرهٔ طرار دگر

 

راز سربسته ما بین که به دستان گفتند

 هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

 

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت

 کندم قصد دل ریش به آزار دگر

 

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست

 غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر


تاتو رفتی بی کسی معنا گرفت

 جملهغمها در دل ما جا گرفت

 

تاتو رفتی شادی از بُن کَنده شد

 اشکماتم جانشین خنده شد

 

تاتو رفتی آرزوها شد محال

 ایپدر ای مقتدای بی مثال

 

تاتو رفتی منتظر چشمان ماست

 مئیم چون که حق اینگونه خواست 


تاتو رفتی عزت از رونق فتاد

 مادرگیتی چو تو دیگر نزاد

 

تاتو رفتی عطر گُل نایاب شد

 جملهدلها در تب و در تاب شد

 

تاتو رفتی شمع محفل مادر است

 بعدتو ما بی کسان را سرور است

 

تاتو رفتی گُل صفت تنها شده

 بیکس و مانوس با غمها شده

 

آرزودارم که باشی همنشین

 باعلی مولا امیر المومنین


تا دل مسکین من در کار تست
آرزوی جـــــان مـــن دیــــدار تسـت
جــان و دل در کـــار تــــــو کـــردم فـــدا
کــــار مـن ایـــن بــود دیگـــر کــــار تست
با تـــو نتـــوان کــــرد دســـــت انــدر کمــر
هـــرچه خــواهی کـن که دولت یار تست
دل تــــــرا  دادم  وگــــر  جـــان  بایـــدت
هـــم فـــدای لعـــل شکـــربار تســت
شایدم گر جان و دل از دست رفت
ایمنـم دادی که در زنهار تست

انوری


بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم
یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند          
وان که این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن        
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت         
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس    
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر  
یادگاری که در این گنبد دوار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد     
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی            
شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند   

با سلام و درود خدمت همراهان محترم وبلاگ سبو.
امیدوارم حال همگی عالی باشه.بعد یه مدت دوباره توفیق شد تا وبلاگ رو بروز رسانی کنیم،پس منتظر اشعار،پیشنهادات و انتقادات زیبا و سازنده تون هستیم.

با تشکر از همگی

ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو جاودان بر در دل حاضر است
روزن دل برگشا حاضر و هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش
لشگر خواب آورند بر دل و جانت شکست
شب همه شب همدم دیده ی بیدار باش
گر دل و جان تو را دُر بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببر
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که ری هست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ما
داستانیست که بر هر سر بازاری هست

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی

  خواجوی کرمانی

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید

ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید

مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید

بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید

شیخ بهایی

یک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت
با غم خود آشنای کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت
در دل من گنج خود کردی نهان
جای در ویرانه کردی عاقبت
سوختی در شمع رویت جان من
چارهٔ پروانه کردی عاقبت
قطرهٔ اشک مرا کردی قبول
قطره را در دانه کردی عاقبت
کردی اندر کلّ موجودات سیر
جان من کاشانه کردی عاقبت
زلف را کردی پریشان خلق را
خان و مان ویرانه کردی عاقبت
مو بمو را جای دلها ساختی
مو بدلها شانه کردی عاقبت
در دهان خلق افکندی مرا
فیض را افسانه کردی عاقبت

 فیض کاشانی

جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد
لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد 
رحمی که به این غمزده‌اش بود نماندست
لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد 
آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید
کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد 
گر یار خبردار شود از غم عاشق
جوری که به این قوم روا داشت ندارد 
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشه‌ی چشمی که به ما داشت ندارد

 وحشی بافقی 

علی یعنی دلیل خلق عالم
وَلی حق پرستان بعد خاتم

علی یعنی امام حق پرستان
همان ساقی بی هَمتای مستان

علی یعنی عدالت حین قدرت
نشان بی بدیل عدل و عصمت

علی یعنی نماد صبر و ایثار
نشانی از خدای حَیِّ دادار


یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم 

سیمین بهبهانی

▪️روی دستش "پسرش" رفت ولی "قولش نَه"
نیزه ها تا "جگرش" رفت ولی "قولش نَه"

▪️این چه خورشید غریبی است که با حال نزار
پای "نعش قمرش" رفت ولی "قولش نَه"

▪️شیر مردی که در آن واقعه "هفتاد و دو" بار
دست غم بر "کمرش" رفت ولی "قولش نَه"

▪️هر کجا مینگری  "نام حسین است و حسین"
ای دمش گرم "سرش" رفت ولی "قولش نَه"

▪️السلامُ عَلی الحُسین و َعَلی علی بن الحُسین و َعَلی اُولاد الـحسین و عَلی اَصحاب الحُسین

آخرین جستجو ها

همسفران نمایندگی رشت Sherry's page bunbovicen خرید گن لاغری لاغر کردن دست های چاق و درشت گن دست چیست kozetconsca remilesria هووپ hwevarbuntoy گریتینگ فلزی یادداشتهای حقوقی